سفارش تبلیغ
صبا ویژن


...شلغم نپخته ایی از افکارم...

اینجا شهر من است ...

پر از عجایب انسانی !!

شهر من پر از انسان هایی ست ک دوستشان دارم اما ...

گاهی اوقات انها این عشق را نادیده میگیرند

این جا شهر من است اما گاهی نفسم را بند میاورد 

انقدر ک برای ذره ایی هوا دست و پا میزنم

تازه نفسم ب کنار ولی از شما چ پنهان گاهی از دست ادم هایش دلم هم میگیرد

اسمان شهر من خاکستریست ..من این اسمان را دوست دارم

چون مرا ب یاد کودکی ام میاندازد زمانی که چشمانم همیشه در ارزوی ابی اسمانی اش بود

من به اندازه ی تک تک ثانیه های عمرم در این شهر زندگی کرده ام

اما چیزی ک مرا ب شگفتی وا میدارد ادم هاییست که بعد از این همه سال  اولین باریست که انها را میبینم!

شهر من خانه ی من است...

راستش از کودکیم اموخته ام کسانی ک همیشه با ان ها در یک خانه بوده ام تنها خانواده ام هستند

راستش چند سالیست شما خوانواده ی من هستید

 بعضی وقت ها چیز هایی از شما میبینم که بد جور دلم میگیرد ...نفسم میگیرد ...بغضم میگیرد ...میخواهم داد بزنم اما انوقت صدایم هم میگیرد

اما مهم نیست هر چه باشد ان ها خوانواده ی من هستند و من مجبورم همه ی انها را دوست بدارم

فقط کاش میشد در یلدایی بزرگ ما در جمعی باشیم با صد ها پدر بزرگ و مادر بزرگ و هزاران نسبت دیگر که فکر میگردیم شاید هیچ وقت ان ها را نداشته

باشیم

و دیگر تنها نباشیم.....در شهر پر از عجایب انسانی...دیگر تنها نباشد کودکی که هیچ وقت نفهمید مادر کیست...پدر کجاست

و ایا غیر از دوستان و مربیان اسایشگاه میتواند در جمع دیگردی باشد....

و چه زیبا تنها نمیمانیم در" خوانواده ی بشریت"


نوشته شده در دوشنبه 94/4/8ساعت 5:59 عصر توسط ریحانه نظرات ( ) | |

پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ